نوریاتو: عکسهایی که اوایل دهه ۷۰ از جنگ ویتنام در رسانهها منتشر میشدند برای اذهان عمومی غافلگیرکننده بود،هزاران کشته غیرنظامی، جماعت وحشتزده کودکان، صف بیپایان آوارگان، تلهایی از اجساد ویت کنگهایی که وحشیانه کشته شده بودند و گورهای دستهجمعی… عکسهایی که از ویتنام میآمدند نشان میدادند واقعا چه اتفاقاتی در آنجا میافتد و این در تضاد آشکار بود با آنچه رهبران سیاسی و نظامی درباره ویتنام به مردم میگفتند. زبان صریح عکسهای مستند از ماشین کشتار جمعی میگفت که در ویتنام به راه افتاده بود و از بیرحمانه و ناعادلانهبودن جنگ.
درمیانه مناطق بحرانزده جهان، مناطقی آکنده از رنج و مصیبت، مرگ، خشونت و هرجومرج، عکاسان مستند به دنبال عکسهایی برای انتشار عمومی هستند. عکسهای مستند اجتماعی مردم را وادار به دیدن اتفاقاتی میکند که بهطور معمول از دیدنش طفره رفتهاند. خبر برای عکاس جنگ، سرگرمی، دنیای مد، عروسی شاهزادهای یا زندگی ستارهای نیست، باید به زندگی افرادی نزدیک شد که با انواع بیماریها و نابهنجاریها مواجهند، در میان جمعیتی ایستاد که ارتشی مسلح به آن حمله میکند، باید در جبهه در تیررس بود یا روی زمینی پوشیده از مینهای پنهان راه رفت.
۱۰سال پس از کشته شدن کاوه گلستان در ماموریتی در شمال عراق، انتشارات حرفه هنرمند کتاب «بودن با دوربین» را درباره زندگی، آثار و مرگ این عکاس مستند منتشر کرده است. کتاب مجموعهای از یادداشتها و مصاحبههایی است که حبیبه جعفریان طی این سالها درباره کاوه گلستان جمعآوری کرده، عکاسی که به زعم بهمن جلالی، مهمترین عکاس خبری ایران بوده است: «شکی در این ندارم. ممکن است بعدها عکاسی بهتر از کاوه بیاید، ولی مثل او نمیآید.»
با صفحه به صفحه پیشروی در کتاب با عکاسی آشنا میشویم که تصویر کردن حاشیهنشینان اجتماع و افشاگری درباره معضلات اجتماعی نخ پیونددهنده پروژههای عکاسیاش است. در سالها عکاسی مستند، کاوه گلستان همواره با شرایطی بحرانی چهره به چهره میشد که بسیاری افراد با دامنهای بالا گرفته از کنارش عبور میکردند و زندگی او در همین مواجهه ماجراجویانه با هراس دایمی و خطر مرگ بود که معنا پیدا میکرد. جیمز نچوی (James Nachtwey)، درباره تجربه عکاسی جنگ میگوید: «هر دقیقهای که میگذشت و من آنجا بودم، نمیخواستم آنچه را پیش رویم بود ببینم. آیا باید کل پروژه عکاسی را رها و فرار میکردم یا این مسئولیت را میپذیرفتم که در مهلکه باقی بمانم در حالیکه دوربینی در دستم است؟»
کاوه گلستان در چند دهه با دوربینی در دست شاهد تاریخی از ایران بود متفاوت از آنچه نویسندگان و تاریخنگاران نظری، از فاصله مینگارند. عکسهای مستند او حافظهای تاریخی میسازند که نشان میدهد در تاریخ چه اتفاقی برای مردم معمولی میافتد، برای کسانی که در تاریخنگاری رسمی همواره به عنوان «توده» و «عوام» بیچهرگان تاریخ هستند. دوربین او طی سالها، شاهدی بود برای احساسات غمانگیز انسانی و رنجها و اشکهای واقعی. هنگامه گلستان از قول همسرش میگوید: «در خانه همیشه یک عده نشسته بودند و بحثهای روشنفکرانه میکردند، در خیابان میدیدم گدایی روی زمین آب دهانش راه افتاده بود. برای من این زندگی بود. این واقعی بود.»
پیش از انقلاب، کارگران، مجنونها و روسپیهای شهر نو موضوعات عکاسی گلستان بودند. عکسهای کارگرها و روسپیان با لحنی هزلگونه مشکلات اجتماعی را در حاشیه حکومتی افشا میکردند که ادعای رشد و رفاه داشت. به نظر فرح که از دیدن عکسها عصبانی بود، گلستان دید سیاهی داشت و هویدا پس از دیدن عکسهای آلونکنشینان در روزنامه آیندگان، ادعا میکند مربوط به گذشته هستند. گلستان در جواب، همان شماره روزنامه را به دست همان کودک میدهد و دوباره همانجا از او عکسی میگیرد که اینبار هم در روزنامه چاپ میشود!
کاوه گلستان با رفتن سراغ حاشیهنشینان، به آنهایی صدایی در جهان خارج میداد که در صورتی دیگر نمیداشتندش. پیمان هوشمندزاده در گفتوگو با حبیبه جعفریان میگوید: «بعد از گذشت سالها جنبه تاریخی و مستند عکسهای شهر نو اهمیت یافتهاند. مدتی طولانی این اتفاقات در جنوب تهران میافتاد بیاینکه عکسی گرفته شود ولی گلستان به این موضوع توجه میکند. جسارت او و اینکه چطور زنها را راضی به نشستن جلوی دوربین کرده است…» ثبت چنین لحظاتی به سادگی غیرممکن بود، اگر گلستان توسط مردمی که عکسها ازشان گرفته شده پذیرفته نمیشد، آنها او را پذیرفتند، غریبهای که با دوربینش آمده بود تا به باقی جهان آنچه را بر آنها میرود نشان دهد.
برای کاوه گلستان «مردم» صرفا یک ایده انتزاعی قابل دفاع در نظریات سیاسی و ایدئولوژیک نبود، همواره با احترام نسبت به مردم و شرایطی که در آن بودند به سوژهاش نزدیک میشد و در این نزدیکی بود که دیگر همهشان کارگر یک دست یا زنانی مچاله شده نبودند، هریک قصه خودشان را داشتند و چهره خود را پیدا میکردند. برای او مردم در فرد فرد سوژههایش جسمیت مییافت و همانطور که همسرش میگوید، به آقا مهدی مرد خلوضع محل که بچهها با سنگ دنبالش میکردند همانطور با دلسوزی توجه میکرد که زنهای شهرنو که وقتی گلستان با لفظ خانم خطابشان میکرد از خجالت و کمرویی سرخ میشدند، چون کسی هیچوقت بهشان خانم نگفته بود.
عکسهای گلستان پیش از آنکه دغدغه زیبا و هنری بودن داشته باشند، درگیر ارتباط با مخاطب هستند، مهم آن اتفاقی بود که داشت میافتاد تا خود عکاسی. زبانی که گلستان در عکسهایش پرورانده، زبان واقعیت است و همانطور که لیلی گلستان در کتاب اشاره میکند، واقعیت محض معمولا زیبا نیست. زبانی که در نشاندادن خشونت صریح است، خشونتی که مثلا بچه معلول ذهنی عکسها حسش میکند. با این وجود به نظر بابک احمدی عکسهای او به دلیل همدردی شورانگیزش با مردمانی رنج دیده، سویهای آرمانی دارند، آنها نویدی هستند برای تغییر شرایط.
انقلاب در ایران و بعد جنگی هشت ساله، زمینه تجربهای منحصر به فرد را برای گلستان و همسرش فراهم میکنند، تا امروز هم عکسهای سالهای انقلاب و جنگ، از دیده شدهترین کارهای گلستان در نشریات و نمایشگاههای داخلی و خارجی هستند. گلستان شاهد عینی انقلاب در ایران بود و عکسهای او تنها جنبشی سیاسی را که کشور را از بنیاد به جمهوریاسلامی تغییر داد ثبت نکردند، آنها تصاویری صمیمانه و نزدیک از مردم و جامعهای در حال تغییرات سریع بودند. عکسهایی که گلستان در سال ۵۷ از ورود آیتالله خمینی و همینطور یک دهه بعد، از خاکسپاری ایشان گرفت، در روزنامهها و مجلات سراسر جهان چاپ شدند. در سال ۵۸ جایزه رابرت کاپا به گلستان تعلق میگیرد و مدتی بعد عکسهای گلستان از انقلاب و جنگ، دستمایه ساخت مستند «ثبت حقیقت» میشود.
طی سالها گلستان از مناطق جنگی مختلفی عکاسی میکند، هشت سال در خط اول جبهه بود و پس از آن عکاسی از جنگ خلیجفارس و این آخری، جنگ عراق. برای او جنگ تجربهای متفاوت بود، در جنگها قواعد معمولی رفتار متمدنانه به تعلیق درمیآیند و میتوان جنون و بدی را در حالت مطلقش دید. گلستان نمیخواست از مصیبت دیگران برای خود زندگی بسازد، امیدوار بود با عکسهایش بتواند در سلطه خبری جهانی نفوذ کند و صدای قربانیان جنگ و واقعیت دهشتناک آن را به دیگران برساند. بعد از بمباران شیمیایی حلبچه تعدادی از عکسهای گلستان در آبزرور چاپ شد و او ذوق زده بود، نه برای انتشار عکسهایش در یک روزنامه معروف انگلیسی، بلکه به این دلیل که وقتی این روزنامه با عکسهایی از بدنهای لتوپار بچههای حلبچه، صبح اول وقت روی میز لردهای انگلیسی میرود، صبحانه شاهانهشان را بهشان کوفت میکند!
او در جایی درباره دوران عکاسی جنگ گفته است: «با هلیکوپتر به هرجا که کشت و کشتار بود میرفتیم، عکس میگرفتیم و جنازه جمع میکردیم. در طول جنگ دستمالی داشتم که همیشه همراهم بود. این دستمال را بارها شستهام. به آن گلاب زدهام اما کماکان بوی مرگ میدهد. احساس میکنم دیگر هیچ چیز مرا نمیترساند. هیچچیز حیرتزدهام نمیکند. من نهایت آن را دیدهام… جنگ یک اضطراب دائمی درباره گذشت زمان در من به وجود آورد. مدام میخواهم حرکت کنم. میخواهم از هر لحظه زندگی استفاده کنم. چون هر آن ممکن است آن را از دست بدهم…» هنگامه گلستان در گفتوگو با حبیبه جعفریان درباره علاقه عمیق همسرش به زندگی میگوید: «کاوه مثل معجزه بود. شور زندگیاش بهترین خصوصیتش بود. همه زندگی را دوست دارند ولی بعضیها با تمام وجودشان زندگی میکنند، برای همین سخت است که آدم فراموششان کند.»
تجربه خواندن «بودن با دوربین» در عین کشش زیاد با اضطرابی دائمی همراه است. زمان خواندن یادداشتها و گفتوگوها آن اتفاق نابهنگام مدام پس پشت ذهن توست، با این حال وقتی از خاطرات کودکی، نوجوانی و اتفاقات زندگی گلستان میشنوی، انگار از مواجه شدن با اتفاق آخر و آن لحظه هراسانگیز طفره میروی. با سطر به سطر جلو رفتن در کتاب، ذهنت مدام به آن حادثه و آن روز در شمال عراق بازمیگردد و این واقعیت که مرد روی جلد کتاب که نگاه آرامش متوجه توست در آن حادثه کشته شده باشد، باورناپذیر میماند.
به نظر میرسد این حس در کتاب با نزدیکان و آشنایان کاوه گلستان هم هست. در خلال گفتوگوها مدام حرفها و جملات به سمت لحظه مرگ او میروند. مرگی که هیچکس انتظارش را نداشته، این آخرین خاطره مثل زخمی بر پیکره خاطراتی که از او در کتاب است مینشیند. نابهنگامی مرگ کاوه گلستان باعث میشود ذهن از بازگشت به آن لحظه خلاصی نیابد یا حتی آنطور که هنگامه گلستان میگوید در آن لحظه متوقف شود: «من همهاش حسم این است که زمان در همان نقطه کشته شدن کاوه متوقف شده است.» این آخرین تصویر، با تمام تلاشی که برای ندیدنش میکنیم، مدام به ذهن بازمیگردد، لحظهایکه کاوه گلستان در آخرین ماموریتش، بعد از سقوط صدام حسین، در شمال عراق روی مین میرود و کشته میشود. تصویر این لحظه پرهول با تمام جزییاتش مانند عکسی ثبت نشده در خاطر باقی میماند:
ماشین گروه در گودالیگیر کرده است و آنها پایین میروند تا ماشین را راه بیندازند که چیزی بغلدستشان منفجر میشود. با تصور اینکه منطقه بمبارانشده خود را روی زمین میاندازند. صدای دو انفجار دیگر هم میپیچد و بعد سکوت. ربین، مترجم کرد فریاد میزند: مین! این یک میدان مین است. جیم میور، استوارت را در سمت راست ماشین پیدا میکند در حالیکه خودش را روی پای چپش میکشد. پاشنه پای راستش شکافته و استخوانش بیرون زده است. او را داخل ماشین میبرد و فریاد میزند کاوه کجاست؟ ربین از داخل ماشین فریاد میزند: آنجاست! سمت چپ! مرده. در سمت چپ، جسمی که گردوغبار آن را پوشانده است و ۱۰متر دورتر افتاده، کاوه است. یک طرف صورتش روی خاک است و مثل این است که خوابیده…
این آخرین عکس کاوه گلستان، هرگز گرفته نشد. گلستان در این آخرین عکس از جنگ، نه پشت دوربین بلکه در جلوی لنز آن، در کنار مردمی قرار میگیرد که سالها از آنها عکاسی کرده است، در کنار قربانیان جنگ و غیرنظامیانی که هر روز با رفتن روی مینهای جنگی جان خود را از دست میدهند. این عکس با فقدانش موجودیت مییابد، عکسی که در جایی منتشر نشده و در نمایشگاهی به فروش نخواهد رسید، در واقع شاهکار کاوه گلستان همین زندگیاش بود.